ملیکا جانملیکا جان، تا این لحظه: 13 سال و 3 ماه و 5 روز سن داره
زندگی مشترک من وبابازندگی مشترک من وبابا، تا این لحظه: 17 سال و 8 ماه و 13 روز سن داره

ملیکا جون ، قشنگترین هدیه ی خدا

روزمرگیها

  چند روز پیش فاطمه جون دختر همسایه ی خوبمون شکوفه خانم مهمون ما بود  و با ملیکا جون بازیهای خیلی خوبی میکردند ، بعد از یک ساعت براشون مهمون میاد و مهمونهاشون میشن مهمون خونه ی ما..... خیلی به بچه ها خوش گذشت.. از راست فاطمه جون ، ملیکا ی عزیزم ، فریمهر و فرنیا جون بفرمایید ادامه ی مطالب...     این روزها در تدارک خرید لباس عروسی و همزمان لباس شب عید و ... مشغول شدیم از شرق تا گرگان و از غرب تا ساری رو گشتیم و سر آخر تونستیم فقط یک دست لباس برای ملیکا و یک دست لباس برای خودم انتخاب کنیم ، تا اینکه پری روز داداشی تماس گرفت و گفت که شنبه برای خرید عروسی با  سما جون به تهران میرن ، و از من خو...
26 بهمن 1392

روزهای برفی..

سلام به روی ماه تک عروسک زندگیمون  ، گیسو طلای مامانی سلام به همه ی دوستای وبلاگیمون که نزدیک سه ساله باعث دلگرمی ما و رونق وبلاگ ملیکا شدند. هنوز باورم نمیشه که سه سالت تموم شده و پا به روزهای چهارمین سال از زندگیت گذاشتی... با اینکه هفته ای دو ، سه روز به مهد کودک میری ،تغییرات اخیرت به خاطر  ورودت به مهد کودک خیلی چشمگیره که باعث شیرینتر شدنت شده ، بعضی وقتها هم دردسر از این روزهای سرد زمستونی مینویسم ، این روزها شاهد سرمای بی سابقه ای تو شهر و استانمون هستیم .. انقدر هوا سرده که شبها مجبوریم اتاق حال رو ترک بگیم و به اتاق خواب پناه ببریم... صبح روز دوشنبه یعنی دیروز تمام شیر آب های خونه یخ زده بود... شانس آوردم ی...
15 بهمن 1392

اولین برف زمستان 92

دیروز 11 /11 از سال 92 اولین برف زمستونی تو شهرمون بارید... ما هم  که منتظر همچین فرصتی بودیم ، امروز صبح  قرار گذاشتیم تا بعد از کلاسم ، بابایی  گیسو طلا رو از مهد گرفت و اومد  دنبالم تا به جنگل زیبای پاسند بریم . این جنگل تو همه ی فصل های خدا زیباست ، بهار سر سبز و زیباش تو تمام جنگل های منطقه بینظیره.. ملیکا  خیلی خوشحال شده بود... لطفا برای دیدن ادامه ی عکسها بفرمایید ادامه ی مطالب ... ...
12 بهمن 1392

تولد در مهد کودک

امروز صبح با هماهنگی های انجام شده در مهد کودک ، برای ملیکا جون یک تولد کوچیک تدارک دیدیم. چون من نتونستم برای جشن تو مهد باشم ، دوربین رو صبح به مربی  ملیکا (رویا جون) دادم تا از این مراسم عکس بگیره...   ملیکا جون تو این 7 جلسه ای که به مهد رفته تونسته فقط اسم بعضی از بچه ها رو یاد بگیره در  عکس اول : ردیف پشت (از سمت راست اولی : آریانا  و از سمت چپ اولی : رقیه) ردیف جلو ( از سمت راست دومی : شادن  و از سمت چپ دومی : نگار) در عکس سوم : ردیف پشت ( سمت راست ملیکا : دانیال و  سمت چپ ملیکا : حسین) ملیکا با دیدن این عکسها شروع کرد به گفتن هر چی که در موردشون میدونست .. گفت که فقط شادن و آریانا...
8 بهمن 1392

سه سالگی

امشب یکی از قشنگترین شبهای زندگی منه دختر زیبای من ، تولدت مبارک نه تنها ملیکا بلکه من هم از این شب دوباره متولد شدم..... آغاز زندگی مادرانه و  مادر شدنم  رو به خودم تبریک میگم.... برق خوشحالی رو به راحتی تو چشمات میخوندیم ، مدام  میگفتی : تولدم خیلی خوش گذشت لطفا برای دین بقیه عکسها به ادامه ی مطالب بروید.. همه چیز یکدفعه ای شد ، چون این چند روزه ماشینمون تعمیرگاه بود ، نتونستم برم بازار و ترتیب تم جدید رو بدم ، و با شرمندگی هر چه تمامتر با تم پارسال یک تولد کوچیک براتون گرفتیم..  اینم یک کیک بدون برنام ریزی قبلی ، همه چیز تو یک ساعت انجام شد... شب جمعه بود و فکر نمیکردیم که مغازه اسباب باز...
6 بهمن 1392
1